ترا افسونِ چشمانم ز ره برده‌ست و می دانم چرا بیهوده می گویی...

ترا افسونِ چشمانم ز ره برده‌ست و می دانم چرا بیهو
ترا افسونِ چشمانم ز ره برده‌ست و می دانم
چرا بیهوده می گویی، دلِ چون آهنی دارم

نمی دانی، نمی دانی، که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم، بادهٔ مردافکنی دارم

چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده‌تر هرگز نخواهی یافت آغوشی

نمی ترسی، نمی ترسی، که بنویسند نامت را
به سنگ تیرهٔ گوری، شب غمناک خاموشی

بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رؤیای هستی را

لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پُر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

ترا افسونِ چشمانم ز ره برده است و می دانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی

دروغ است این اگر، پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم منِ دیوانه می دوزی

فروغ فرخزاد

#ادبیات #شعر #ادبیات_فارسی #شعر_فارسی #شعرفارسی #فروغ_فرخزاد #احمد_شاملو #سهراب_سپهری #فریدون_مشیری #مهدی_اخوان_ثالث #احمدرضا_احمدی #سیمین_بهبهانی #ابراهیم_گلستان #پرویز_شاپور #فریدون_فرخزاد

اینستاگرام فروغ فرخزاد