ثبت نام
/
ورود
زمین سرد است و برف آلوده و تَر
که این دیوانه گر عاقل شود دیگر نمی آید مهدی_ا
تو چه دانی که پس هر نگه ساده من چه جنونی چه نیاز
بخشی از شعر بلند ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ح
از نامههای فروغ به ابراهیم گلستان قربان مردمکه
گریز و درد رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی
در غروبی ابدی بخشی از شعر - روز یا شب - نه ای
از امید میسرود و راوی نومیدیها بود
میان تاریکی ترا صدا کردم سکوت بود و نسیم که پرده
ترا افسونِ چشمانم ز ره بردهست و می دانم چرا بیهو
ساعت ١٠ شب است همه خوابیدهاند و من تنهای تنها
من پشیمان نیستم من به این تسلیم میاندیشم این تسل