چه کارستان که داری اندر این دل - دیوان شمس - غزلیات - غزل 1342

چه کارستان که داری اندر این دل - دیوان شمس - غزلیات - غزل 1342

چه کارستان که داری اندر این دل

چه بت‌ها می‌نگاری اندر این دل

بهار آمد زمان کشت آمد

کی داند تا چه کاری اندر این دل

حجاب عزت ار بستی ز بیرون

به غایت آشکاری اندر این دل

در آب و گل فروشد پای طالب

سرش را می‌بخاری اندر این دل

دل از افلاک اگر افزون نبودی

نکردی مه سواری اندر این دل

اگر دل نیستی شهر معظم

نکردی شهریاری اندر این دل

عجایب بیشه‌ای آمد دل ای جان

که تو میر شکاری اندر این دل

ز بحر دل هزاران موج خیزد

چو جوهرها بیاری اندر این دل

خمش کردم که در فکرت نگنجد

چو وصف دل شماری اندر این دل