ثبت نام
/
ورود
dariushfarziaeeamoopoorang دیری به شوق دیدنِ فردا
شاید هنوز هم در پشت چشمهای لهشده در عمق انجماد
در شب کوچک من افسوس باد با برگ درختان میعادی دارد
پشت شیشه برف می بارد پشت شیشه برف می بارد در سکوت
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ باورم ناید که عاشق گ
تنهاتر از یک برگ با بار شادیهای مهجورم در آبهای
سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
غوکنامه؛ ای غوکها که موجْ برآشفته خوابتان
در این قحط سالِ دمشقی اگر حرمت عشق را پاس داری ت
آخرین روزهای اسفند است از سَرِ شاخِ اين برهنه ...
تو میروی و دیدهٔ من مانده به راهت ای ماهِ سفرکرد
خاموش مانده بودم، یکچند زیرا از خشم در شعرهای من