شبکاری‌های فیلمبرداری بود انتهای کوچه ای که کار می‌کردیم ن...

شبکاری‌های فیلمبرداری بود  انتهای کوچه ای که کار
شبکاری‌های فیلمبرداری بود ، انتهای کوچه ای که کار می‌کردیم نشسته بود.
در یکی از استراحت‌ها رفتم کنارش گفتم پدر جان چرا نمی خوابی؟ سر و صدای ما زیاده؟
نگاهم کرد ، لبخندی زد و گفت :
من و بندازین تو فیلم!
غش کردم از خنده، اونقدر جدی و راحت گفت که فکر کردم نکند در اصل او در حال بازی‌ست !
گفت دلبری‌ها کردم، خیلی سال‌ها ...
بلدم! امتحان کنید.
با هم حرف زدیم، زیاد.
بچه‌ها صدایم کردند که بروم سر صحنه، پرسیدم ایرادی ندارد یک عکس از شما بگیرم؟
گفت:

نور خیلی کم نیست؟
و من تا دستم را بر دایره برداشت بردم ، ماشینی نورش را پهن کرد روی صورتش.
شد این عکس.عکس را که نشان دادم گفت :
زندگی همین است.
شاید فردا که می آمدید نبودم و تو این عکس را برنداشته بودی.
گفتم چند شب هستیم!
گفت: منظورم از نبودن، نبودن بود، نه اینکه در کوچه نباشم!
و من
مدام فکر میکنم
چه کسی هست که از بودنش مطمئن باشد!
پس باید دلبری کرد و در انتهای کوچه بن‌ست لبخند زد ، نور خودش می آید و روشن می‌کند صورت‌ها را...

اینستاگرام Saber Abar | صابر اَبَر