نگفتم دل نده بر عشوه ایمانی نمی ماند

نگفتم دل نده بر عشوه ایمانی نمی ماند نگفتم رو نکن
نگفتم دل نده بر عشوه ایمانی نمی ماند
نگفتم رو نکن بر خانه سامانی نمی ماند

نگفتم اینقدر زلف پریشان را نده بر باد
نگفتم ذره ای دین و مسلمانی نمی ماند

به قصد بردن دل آمدی اما گرفتی جان
نگفتی غیر از این جان در بدن جانی نمی ماند

سر و روی معانی را به آب دیده می شویم
در آن وقتی که حرفی بر سخندانی نمی ماند

به استنشاق الفاظ قلم خوار آمدم گفتی
چه می بویی سخن رانی و دیوانی نمی ماند

زبانم خسته از گفت و شنود لغو بی معنی ست
به جز خاموشیم دارو و درمانی نمی ماند

هوای بی قراری سخت و سنگین شد چه می دانی
دل دیوانه عاقل شو که جانانی نمی ماند

سرابی چشم خواب آلوده ام را خوابتر کرده ست
برای عقل درمانده که برهانی نمی ماند

خیالاتی شدم شاید که در هر حالتی گفتم
بسوز ای دل که هرگز مهر خوبانی نمی ماند


#نورا 7 آبان 99