" تقاص" پيرزنى آمد خدمت شيخ رجب على خياط تهرا...
" تقاص"
پيرزنى آمد خدمت شيخ رجب على خياط تهرانى و گفت:
آقا پسرم جوان است و مريض شده هرچه حكيم و دوا كردهام بى فايده بوده و تمام اطبأ جوابش كردهاند؛ يك فكرى بكنيد.
شيخ سرش را پائين انداخت لحظاتى تامل كرد، بعد فرمود: پسرت سلاّخ (قصاب) است؟
گفت: بله
شيخ فرمود: خوب نمى شود.!!
گفت: چرا؟
فرمود: بخاطر اينكه گوسالهاى را جلوى مادرش كشته و پسر شما دو سه روز بيشتر زنده نيست، دل سوزانده آنهم دل يك حيوانى و آنهم مادرش آه كشيده و ميمیرد.
مادر جوان گفت:
شيخ يك كار بكن پسرم نميرد و بعد شروع به گريه كرد...
شيخ فرمود:
آخه من چه كار كنم دست من كه نيست...
ايشان دل سوزانده و آه آن حيوان گرفته و بعد آن جوان هم مرد.*
📚 داستانهای از مردان خدا، میرخلفزاده
"جالب این است که در اسلام، از کشتن حیوان مقابل حیوان دیگر، نهی شده است."