روزی جوانی نزد استاد معنوی خود رفت و از او پرس...
روزی جوانی نزد استاد معنوی خود رفت و از او پرسید: ای استاد، من از تو سوالی دارم.
استاد گفت: سوالت چیست؟
جوان گفت: من خواستههای زیادی در زندگی و حتی برای به دست آوردن آنها خیلی تلاش کردهام، ولی تاکنون به هیچ یک از هدفها و آرزوهایم دست نیافتهام و همین امر باعث شده که به حالت افسردگی و ناراحتی دچار شوم و احساس کنم که دیگر نمیتوانم به خواستههایم برسم و باید آرزوهایم را به فراموشی بسپارم و نسبت به زندگی، دلسرد و دلزده بشوم، از تو خواهش می کنم که مرا راهنمایی کن.
استاد ادامه داد: من میخواهم برایت مثالی بزنم و تو باید جواب سوالت را در مثال من پیدا کنی.
فرض کن که دنیای به این بزرگی مانند ساحل یک دریای پهناور است و همانطور که میدانی هر چه را که به دریا بیندازی، بعد از مدتی دریا آن را به ساحل بر میگرداند.
هدفها و آرزوهای هر شخص مانند نوشتهای است که در بطری میگذاری و آن را به دریای بیکران هستی پرتاب میکنی.
هر چقدر خواستنت بیشتر باشد، آن را دورتر پرتاب خواهی کرد و طبق قانون دریا که برایت گفتم دریا آن بطری را به سمت ساحل بر میگرداند، ولی نه به طور قطع در همان جایی که آن بطری را پرتاب کرد بلکه باید با لذت و شادمانی در طول ساحل قدم بزنی و از لحظههای خود لذت ببری تا اینکه هدفهایت بعد از یک فاصله زمانی به تو باز گردد و آنها را مشاهده کنی.
متاسفانه، تو در همین محل ماندهای و غصه میخوری.
بلند شو و در ساحل زندگی به کاوش مشغول باش و ایمان داشته باش که روزی بطری تو به تو باز خواهد گشت، تا آن روز شاد و مطمئن زندگی کن.