داستان کوتاه " تلنگر" نگاهش به سبزه عید که ...

 داستان کوتاه  تلنگر نگاهش به سبزه عید که افتاد ر
داستان کوتاه

" تلنگر"

نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر...

لحظاتی گذشت...
وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می‌کنم، لبخند تلخی زد.!

گفتم: گیله مرد! توی سبزه‌ها چی دیدی که رفتی تو فکر؟!

کمی سکوت کرد و گفت:
به این دونه‌های سبز شده نگاه کن...
چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند...

گفتم: خب!
گفت: سیصدو شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛
می‌ترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛
افت هم کرده باشم!

دونه‌ای که نخواد رشد کنه؛
هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی
فقط بیشتر می‌گنده..

#نوروز #نوروز_99 #داستانک