به جان جمله مستان که مستم - دیوان شمس - غزلیات - غزل 1497

به جان جمله مستان که مستم - دیوان شمس - غزلیات - غزل 1497

به جان جمله مستان که مستم

بگیر ای دلبر عیار دستم

به جان جمله جانبازان که جانم

به جان رستگارانش که رستم

عطاردوار دفترباره بودم

زبردست ادیبان می نشستم

چو دیدم لوح پیشانی ساقی

شدم مست و قلم‌ها را شکستم

جمال یار شد قبله نمازم

ز اشک رشک او شد آبدستم

ز حسن یوسفی سرمست بودم

که حسنش هر دمی گوید الستم

در آن مستی ترنجی می بریدم

ترنج اینک درست و دست خستم

مبادم سر اگر جز تو سرم هست

بسوزا هستیم گر بی‌تو هستم

تویی معبود در کعبه و کنشتم

تویی مقصود از بالا و پستم

شکار من بود ماهی و یونس

چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم

چو دیدم خوان تو بس چشم سیرم

چو خوردم ز آب تو زین جوی جستم

برای طبع لنگان لنگ رفتم

ز بیم چشم بد سر نیز بستم

همان ارزد کسی کش می پرستد

زهی من که مر او را می پرستم

ببرد از کسی کآخر ببرد

به سوی عدل بگریزید ز استم

چو ری با سین و تی و میم پیوست

بدین پیوند رو بنمود رستم

یقین شد که جماعت رحمت آمد

جماعت را به جان من چاکرستم

خمش کردم شکار شیر باشم

که تا گوید شکار مفترستم