هزار ساله ره است از تو تا مسلمانی هزار سال دگر تا به حد انس...

هزار ساله ره است از تو تا مسلمانی هزار سال دگر تا
هزار ساله ره است از تو تا مسلمانی
هزار سال دگر تا به حد انسانی

اگر تو سلسله عشق را بجنبانی
درون طاس فلک مهره را بغلطانی

اگر ز نقش و ز نقاش باشدت خبری
سمند فکر به بالای عرش بر رانی

بزرگوار نژادی به قدر و اصل و نصب
ولی چه سود که تو قدر خود نمی دانی

نرفته ای تو بدین وادی طویل آسا
چو روز سیر درآید در او فرومانی

بیا تو گوهر خود را در این عدم بشنو
که هیچ غصه نباشد بتر ز نادانی

چو عیسی ی تو درین دیر و موسی اندر طور
نه طیلسان و نه ناقوس و نی چو رهبانی

چو صعوه در تک چاهی حریف یوز مشو
که شهبازی و سیمرغ را سلیمانی

ز جام و ساغر وحدت اگر بنوشی می
چو خضر سر معانی ز لوح بر خوانی

ندیده صورت خود را در آیینه روشن
معانی که حقیقت بود کجا دانی؟

گشای دیدهء باطن در این محیط ظهور
ببین تو در صدف آشکار لمعانی

به گوش جان بشنو نطق شمس تبریزی
سماع معرفت از عاشقان ربانی .

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

#مولوی #مولانا