دردا که تیر کودک چرخ از کمان گذشت دل را درید از هم و از است...

دردا که تیر کودک چرخ از کمان گذشت دل را درید از ه
دردا که تیر کودک چرخ از کمان گذشت
دل را درید از هم و از استخوان گذشت
اندوه ابر وار به دشت دلم گریست
سیل سرشک گشت ‌و کران تا کران گذشت
آن زخم چیره گشت، که نتوان به دل کشید
وان درد سلطه یافت، که نیشش ز جان گذشت
خاکستری به جای در این دشت تیره ماند
چاووش خواند و از خم ره کاروان گذشت
صبح وداع تیره تر از شام مرگ بود
اشکی به دیده ماند سکوت از زبان گذشت
خورشید تیره گون شد و مهتاب خون گرفت
بر من همان گذشت که بر آسمان گذشت
شادی و شعر و شور و شراب و شباب ‌و شوق
رنگ محال بود و ز چشم گمان گذشت
دلم زمانه قدر و بها از کسی نخواست
با موش رفت آنچه به شیر ژیان گذشت
از خار پرس قصه که در دشت زندگی
گر کار‌وان گذشت، چه بر ساربان گذشت
روزی به پیر میکده گفتم که عمر چیست؟
پلکی به روی هم زد و گفتا که جان! ،گذشت
گفتم که عشق چیست؟ تهی کرد جام و گفت:
بر هر کسی به شیوه ای این داستان گذشت!!
گفتم که مرگ مهلت دیدار می دهد؟
گفتا این عروس از بر صدها جوان گذشت
گفتم که سرنوشت زند حلقه ای به در
گفتا دریغ و درد! ز راه نهان گذشت!
بعد از تو ر‌وزگار، بگویم چه سان گذشت؟
آن سان که بر پرنده ی بی آشیان گذشت
بعد از تو روزگار ندانی چگونه بود
گر جمله سود بود، همه به زیان گذشت
ای سرخ گل، که باد ربودت ز باغ من
گفتی به باد خیره، چه بر باغبان گذشت؟!
بگذار بوم وار بنالم به بام بخت
کان شعله ها بماند و شکیب توان گذشت
رفتی، برو، برو به سلامت سفر تو را
اما بگو، بگو که چه ما را میان گذشت؟!
هر بار قاصدی از ره آمد، دلم تپید
دردا خموش آمد و از آستان گذشت
اینک نهاده چشم به راهم که پیک مرگ
گوید که فکر توشه ی ره کن، زمان گذشت
دیشب به یاد گفته ی استادم این دو بیت
از نوک خامه بود ولی بر زبان گذشت
کافسانه ی حیات د‌و روزی نبود بیش
آن هم «کلیم» با تو بگوید چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت!!

نصرت رحمانی

#نصرت_رحمانی