دل رفـتــه رفـتــه رنـگ لـب لـعـل او گـرفـت زین بـاده، رنگ...

دل رفـتــه رفـتــه رنـگ لـب لـعـل او گـرفـت زین ب
دل رفـتــه رفـتــه رنـگ لـب لـعـل او گـرفـت
زین بـاده، رنگ کوه بـدخـشـان سـبـو گرفت

گـلـرنـگ گـشـت تــیـغ شـهـادت ز زخـم مـا
ایـن آب از صــفــای گـهـر رنـگ جــو گـرفـت

بـر روی آفـتـاب چـو شـبـنم گـشـاد چـشـم
هر پـاک گوهری کـه دل از رنگ و بـو گرفـت

تـه جـرعه اش بـه صبـح قیامت شفق دهد
جـامـی کـه دیـده از لـب مـیـگـون او گـرفـت

گــوهـر حــدیـث پــاکــی دامـان او شــنـیـد
از شرم، هر دو دست صدف را بـه رو گرفت

از شـیـر مـادرسـت بــه مـن مـی حـلـالـتــر
زین لـقـمـه غـمـی کـه مـرا در گـلـو گـرفـت

دسـت فـلـک کـجـا بـه گـریبـان مـن رسـد؟
از شش جـهت چـنین که مرا غم فرو گرفت

جـز خـون شدن، امید نجـاتـم نمانده اسـت
از بـــس دل مــرا بـــه مــیــان آرزو گــرفــت

دسـت دعـای خـلـق بـود پـشـتـبــان عـمـر
زان خم بـه پای ماند که دست سبـو گرفت

دست از جهان نشسته مکن آرزوی عشق
کاین نیست دامنی که توان بی وضو گرفت

صــائب ز نـاز دایـه بــی مـهـر فــارغ اســت
طـفـلی کـه بـا مکـیدن انگشـت خـو گرفـت

#صائب_تبریزی