به گِردِ دل همی گَردی ، چه خواهی کرد ، می‌دانم چه خواهی کرد...

به گِردِ دل همی گَردی ، چه خواهی کرد ، می‌دانم چه
به گِردِ دل همی گَردی ، چه خواهی کرد ، می‌دانم
چه خواهی کرد ، دل را خون و رخ را زرد ، می‌دانم

یکی بازی برآوردی ، که رختِ دلْ همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد ، می‌دانم

به یک غمزه ، جگر خستی ، پس آتشْ اندر او بستی
بخواهی پخت ، می‌بینم ؛ بخواهی خورد ، می‌دانم

به حقِ اشکِ گرمِ من ، به حقِ آهِ سردِ من
که گرمَم پُرس چون بینی ، که گرم از سرد می‌دانم

مرا دل سوزد و سینه ، ترا دامن ؛ ولی این فرق‌ست
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد ، می‌دانم

به دل گویم که چون مردان صبوری کن ، دلم گوید :
نه مَردم نی زن ، ار از غم ، زِ زن تا مرد ، می‌دانم

دلا چون گَردْ برخیزی زِ هر بادی ، نمی‌گفتی
که از مَردی برآوردن ز دریا گَرد ، می‌دانم

جوابم داد دل ، کآن مَه چو جفت و طاق می‌بازد
چو ترسا جفت گویم ، گَر ز جفت و فرد ، می‌دانم

چو در شطرنج شد قایم ، بریزد نردِ شش پنجی
بگویم ماتِ غم باشم ، اگر این نرد می‌دانم

کلیات شمس تبریزی - جلال‌الدین محمد مولوی - بدیع‌الزمان فروزانفر
غزلیات - غزل شماره ۱۴۳۵ ، صفحه ۵۵۴
(انتشارات امیرکبیر ، چاپ چهاردهم ، سال ۱۳۷۶)

#مولوی #شمس_تبریزی #مولانا #کلیات_شمس_تبریزی