نشاید گفتن آن کس را دلی هست
نشاید گفتن آن کس را دلی هست |
| که ندهد بر چنین صورت دل از دست |
نه منظوری که با او می توان گفت |
| نه خصمی کز کمندش می توان رست |
به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز |
| که هشیاران نیاویزند با مست |
سر انگشتان مخضوبش نبینی |
| که دست صبر برپیچد و بشکست؟ |
نه آزاد از سرش بر می توان خاست |
| نه با او می توان آسوده بنشست |
اگر دودی رود بی آتشی نیست |
| وگر خونی بیاید کشته ای هست |
خیالش در نظر چون آیدم خواب؟ | | نشاید در بروی دوستان بست |
نشاید خرمن بیچارگان سوخت |
| نمی باید دل درمندگان خست |
به آخر دوستی نتوان بریدن | | به اول خود نمی بایست پیوست |
دلی از دست بیرون رفته سعدی |
| نیاید باز تیز رفته از شست |