فتحِ باغ آن کلاغی که پرید از فرازِ سرِ ما و فرو رفت در اند...
"فتحِ باغ"
آن کلاغی که پرید
از فرازِ سرِ ما
و فرو رفت در اندیشهی آشفتهی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزهی کوتاهی،
پهنای افق را پیمود
خبر ما را
با خود خواهد برد به شهر
همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنهی سردِ عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهی بازیگرِ دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند،
اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوندِ سستِ دو نام
و همآغوشی در اوراقِ کهنهی یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایقهای سوختهی بوسهی تو
و صمیمیتِ تنهامان، در طراری
و درخشیدنِ عریانیمان
مثلِ فلسِ ماهیها در آب
سخن از زندگی نقرهای آوازیست
که سحرگاهان، فوارهی کوچک میخواند
ما در آن جنگلِ سبزِ سیال
شبی از خرگوشانِ وحشی
و در آن دریای مضطربِ خونسرد
از صدفهای پر از مروارید
و در آن کوهِ غریبِ فاتح
از عقابانِ جوان پرسیدیم
که چه باید کرد؟
همه میدانند
همه میدانند
ما به خوابِ سرد و ساکتِ سیمرغان،
ره یافتهایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاهِ شرمآگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهی نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچپچِ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجرههای باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاء بیهُده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستانِ عاشقِ ماست
که پلی از پیغامِ عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساختهاند
به چمنزار بیا
به چمنزارِ بزرگ
و صدایم کن، از پشتِ نفسهای گلِ ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پردهها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندیهای برجِ سپید خود
به زمین مینگرند...
#فروغ_فرخزاد
#ادبیات #شعر #ادبیات_فارسی #شعر_نو #فروغ_فرخزاد
اینستاگرام فروغ فرخزاد
آن کلاغی که پرید
از فرازِ سرِ ما
و فرو رفت در اندیشهی آشفتهی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزهی کوتاهی،
پهنای افق را پیمود
خبر ما را
با خود خواهد برد به شهر
همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنهی سردِ عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهی بازیگرِ دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند،
اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوندِ سستِ دو نام
و همآغوشی در اوراقِ کهنهی یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایقهای سوختهی بوسهی تو
و صمیمیتِ تنهامان، در طراری
و درخشیدنِ عریانیمان
مثلِ فلسِ ماهیها در آب
سخن از زندگی نقرهای آوازیست
که سحرگاهان، فوارهی کوچک میخواند
ما در آن جنگلِ سبزِ سیال
شبی از خرگوشانِ وحشی
و در آن دریای مضطربِ خونسرد
از صدفهای پر از مروارید
و در آن کوهِ غریبِ فاتح
از عقابانِ جوان پرسیدیم
که چه باید کرد؟
همه میدانند
همه میدانند
ما به خوابِ سرد و ساکتِ سیمرغان،
ره یافتهایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاهِ شرمآگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهی نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچپچِ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجرههای باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاء بیهُده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستانِ عاشقِ ماست
که پلی از پیغامِ عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساختهاند
به چمنزار بیا
به چمنزارِ بزرگ
و صدایم کن، از پشتِ نفسهای گلِ ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پردهها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندیهای برجِ سپید خود
به زمین مینگرند...
#فروغ_فرخزاد
#ادبیات #شعر #ادبیات_فارسی #شعر_نو #فروغ_فرخزاد
اینستاگرام فروغ فرخزاد