‎دستم را به قفسه ی سینه ام می‌برم ببینم هنوز قلبم در سینه‌ا...

‎دستم را به قفسه ی سینه ام می‌برم ببینم هنوز قلبم
‎دستم را به قفسه ی سینه ام می‌برم ببینم هنوز قلبم در سینه‌ام هست یا نه. بارها دیده بودم که قلبم در صبحگاه تابستان و غروب پاییزی از قفسه‌ی سینه‌ام رفته بود. کجا؟ نمی‌دانم. هیچ وقت امید نداشتم قلبم از تکه‌های سرب و از درون یک گل سرخ بیرون بیاید. همه‌ی این ها حدس بود .خسته بودم.در کوچه‌ای بودم کسانی از کنارم عبور می‌کردند به دنبال یک شاخه‌ی گل و یک خواب بودند که آغشته به خوشبختی باشد...
#احمدرضا_احمدی

صبح بارانی به جبرِ قرنطینه در خانه مانده‌ام و شاعرِ محبوبم با صدای مخملینش در سرم می‌گوید انگار.
پشت پنجره آشپزخانه دیدنِ گلِ بوته‌ی توت‌فرنگی در دل این سرما و باران حالم را دگرگون می‌کند. انگار شاخه‌ی گل از درون قلبِ تاریکم بیرون زده آن‌گونه که شاعر می‌خواست.
از پسِ این تهاجمِ تلخی..
از پسِ این ناامیدی عمیق.
از پسِ این تنهایی ترسناک.
نفس می‌کشم ‌این سرمایی که عجیب در سال‌های اخیر میزبان عزیزانم بوده.
نفس می‌کشم و به «او »که دارد به منزل ابدی می‌رود فکرمی‌کنم. نمی‌خواهم در این تصویر ببینمش!
سرم را تکان می‌دهم.
دیگر نمی‌خواهم نام آن سه حرف که چونان بختک بر سینه‌های‌مان افتاده را حتی بنویسم. نمی‌خواهم از سیاهی و سوگ رنگ و عکس بگذارم و بنویسم.نمی‌‌نویسم که چطور سنگینی سنگ‌های لَحَدشان بعد هر خبر، بر گُرده‌ام نشسته و پشتم خمیده چون حالا «او» آن جانِ‌ پرتوان و پر ‌شور را به یاد می‌آورم که چطور با صلابت، پرقدرت و هدف‌مند همیشه جنگید حتی تا قبل از مغلوبه‌ی آن سه حرفی منحوس شدن.

فکر می‌کنم به سال‌های جنگ، به صدای آژیر، به لرزش و انفجار و آن «خداراشکر» غریزیِ تلخ بعد از شنیدن همه‌ی این‌ها!
حالا دوباره جنگ!
ما هرکدام سربازانی هستیم در خط اول نبرد و هر لحظه ممکن است بمب بر سر ما آوار شود.اگر خمیده شویم، اگر تن دهیم به این اهریمنِ سیاه چطور می‌توان جنگید برای زندگی و بودن خود و حتی دیگران؟! حالا هرخانه وطن است.
دیشب متن بسیار زیبایی را از جناب محمد منعم خواندم.لطف کردند برایم فرستادند. بخوانیدش. بارها بخوانید و مرورش کنید.بسیار حدیث نفس بود و حتی خواسته‌ی من نیز!
برای این که با تمام قوا می‌خواهم ببینم که آن سه‌حرفیِ سیاه بر سرِ اهریمن فرود می‌آید . می‌خواهم روزی برای کودکان این خاک، باشم و بگویم
من بازمانده‌ی دورانی هستم که فقط
#امید و این سه حرفیِ معجزه‌گر #عشق توانست مرا از آن سه حرفی منحوس نجات دهد.
#میخواهم_زنده_بمانم

غروبِ بارانیِ یکشنبه نهم ماهِ آذر ۱۳۹۹
تاریخی سخت برای دنبال‌کنندگان تقویم شمسی...
.
#الهام_پاوه_نژاد #روزهای_کرونا #محمد_منعم

اینستاگرام Elham Pavehnejad