ثبت نام
/
ورود
محدودشده
1 دنبالکننده
تازه ها
بختِ بلندِ منه که این موقعیت برام پیش اومده که بت
من آن پرنده راکه میخواند در سرِ من ومدام میگو
در صفحهی باران جانِ نیکراه این مطلب را خوندم پر
نمایش لاموزیکا عکس از بابک_برزویه مرداد ۴۰۰
بابک… رفیق… بامعرفت… آرتیست…مهربان… تو حیف بودی…
هر جانداری که نفس میکشد محبت و امنیت را میفهمد
… نیامدی و دیر شد… سکوت… آهی عمیق و گفت همین…
انسان زاده شدن تجسّدوظیفه بود توانِ دوستداشتن
روئیدی در قلب من به سانِ گلِ کوچکی که کنار دیوار
بعد از روزهای سختِ اجرا لذّت دیدنِ استاد و دیدن ِ
اندوه که از حد بگذرد جایش را میدهد به یک بیاعتن
به احتمال زیاد این آخرین پست مربوط به جنون_محض خو