مشک ریزان میجهد، بادِ صبا از کوی دوست
مشک ریزان میجهد، بادِ صبا از کوی دوست
شاخهای گویی ربوده ست، از خمِ گیسوی دوست
دوست میدارم نسیمِ صبح را، کو در هوا
تا نفس میآیدش، جان میدهد بر بوی دوست
دوست را هر دو جهان، گر چه هوادار اند و من
دوست تر میدارم، از هر دو جهان یک مویِ دوست
جان به رشوت میدهم، باشد که بگشاید نقاب
چون کنم نتوان به جانی باز کردن رویِ دوست؟
منصبِ سُکّانِ دولت گویِ خوبی میزند
آن سرِ صاحب سعادت کو که گردد گوی دوست
یار در میدانِ دولت خانه ی وصلم چو نیست
میکنم آمد شدی، پیشِ سگانِ کویِ دوست
دوست دشمن پرور است ای دوستان تدبیر چیست؟
خویِ او این است و من خو کردهام با خویِ دوست
ور به زورم میکَشد یا میکُشد، او حاکم است
من ندارم زورِ دست و پنجه و بازوی دوست
دوستان گویند: سلمان باز کش خود را ازو
میکِشم خود را و بازم میکشد دل سویِ دوست
سلمان ساوجی
#سلمان_ساوجی
شاخهای گویی ربوده ست، از خمِ گیسوی دوست
دوست میدارم نسیمِ صبح را، کو در هوا
تا نفس میآیدش، جان میدهد بر بوی دوست
دوست را هر دو جهان، گر چه هوادار اند و من
دوست تر میدارم، از هر دو جهان یک مویِ دوست
جان به رشوت میدهم، باشد که بگشاید نقاب
چون کنم نتوان به جانی باز کردن رویِ دوست؟
منصبِ سُکّانِ دولت گویِ خوبی میزند
آن سرِ صاحب سعادت کو که گردد گوی دوست
یار در میدانِ دولت خانه ی وصلم چو نیست
میکنم آمد شدی، پیشِ سگانِ کویِ دوست
دوست دشمن پرور است ای دوستان تدبیر چیست؟
خویِ او این است و من خو کردهام با خویِ دوست
ور به زورم میکَشد یا میکُشد، او حاکم است
من ندارم زورِ دست و پنجه و بازوی دوست
دوستان گویند: سلمان باز کش خود را ازو
میکِشم خود را و بازم میکشد دل سویِ دوست
سلمان ساوجی
#سلمان_ساوجی