جانِ من، بی منِ درماندۀ تنها چونی؟

جانِ من بی منِ درماندۀ تنها چونی من ز غمْ سوخته گ
جانِ من، بی منِ درماندۀ تنها چونی؟
من ز غمْ سوخته گشتم، تو بگو تا چونی؟

بندگان را نرسد پرسشِ مخدوم، ولی
ای مَنَت بنده، بگو بهرِ خدا تا چونی؟

هیچ می‌دانی کآخر غمِ تنهایی چیست؟
هیچ می‌پرسی، ک«ای غمزده تنها چونی؟»

بهرِ تسکینِ غریبی چه کَمَت خواهد شد؟
گر بگویی که «چه حال است تو را یا چونی؟»

بی‌منِ سوخته هر شب -که حرامت بادا-
با گل و نُقلِ تَر و جامِ مُصَفّا چونی؟

خسرو از دست تو خودْ خونِ دلش می‌نوشد
تو بگو اینکه به نوشیدنِ صَهبا چونی؟


امیرخسرو دهلوی

#امیر_خسرو_دهلوی