ناگهان دیدم كه دور افتادهام از همرهانم
ناگهان دیدم كه دور افتادهام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
ناگهان آشفت كابوسی مرا از خواب كهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاكش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم این همان شهر است شهر كودكی ها
خود شكستم تک چراغ روشنش را با كمانم
میشناسم این خیابانها و این پس كوچهها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان میپرسم آخر من كجای این جهانم ؟
سوز سردی میكشد شلاق و میچرخاند و من
درد را حس میكنم در بند بند استخوانم
مینشینم از زمین سرزمین بیگناهم
مشت خاكی روی زخم خونفشانم میفشانم
خیره بر خاكم كه میبینم ز كرت زخمهایم
میشکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
میزنم لبخند و بر میخیزم از خاک و بدینسان
میشود آغاز فصل دیگری از داستانم
محمدعلی بهمنی
#محمدعلی_بهمنی #محمد_علی_بهمنی
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
ناگهان آشفت كابوسی مرا از خواب كهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاكش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم این همان شهر است شهر كودكی ها
خود شكستم تک چراغ روشنش را با كمانم
میشناسم این خیابانها و این پس كوچهها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان میپرسم آخر من كجای این جهانم ؟
سوز سردی میكشد شلاق و میچرخاند و من
درد را حس میكنم در بند بند استخوانم
مینشینم از زمین سرزمین بیگناهم
مشت خاكی روی زخم خونفشانم میفشانم
خیره بر خاكم كه میبینم ز كرت زخمهایم
میشکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
میزنم لبخند و بر میخیزم از خاک و بدینسان
میشود آغاز فصل دیگری از داستانم
محمدعلی بهمنی
#محمدعلی_بهمنی #محمد_علی_بهمنی