شبها به کنج خلوتم آواز می دهند

شبها به کنج خلوتم آواز می دهند کای خفته گنج خلوتی
شبها به کنج خلوتم آواز می دهند
کای خفته گنج خلوتیان باز می دهند

گوئی به ارغنون مناجاتیان صبح
از بارگاه حافظم آواز می دهند

وصل است رشته سخنم با جهان راز
زان در سخن نصیبه ام از راز می دهند

وقتی همای شوق مرا هم فرشتگان
تا آشیان قدس تو پرواز می دهند

ساز سماع زهره در آغوش طبع تست
خوش خاکیان که گوش به این ساز می دهند

آنجاکه دم زند ز تجلی جمال یار
فرصت به آبگینه غماز می دهند

سازش به هر سری نکند تاج افتخار
آزادگی به سرو سرافراز می دهند

ما را رسد مدیحه حافظ که وصف گل
با بلبلان قافیه پرداز می دهند

آنجاکه ریزه کاری سبک بدیع تست
ما را به مکتب قلم انداز می دهند

دیوان تست یا که پس از کشتگان جنگ
رختی به خانواده پسر باز می دهند

هرگز به ناز سرمه فروشش نیاز نیست
نرگس که از خم ازلش ناز می دهند

بار دمه و ستاره در ایوان شهریار
کامشب صلا به حافظ شیراز می دهند


وقتی می‌رفتم خونه شهریار معمولا درو «خانوم»، مادر شهریار باز می‌کرد. خانوم، مادر شهریار پیرزن خیلی خوب، نجیب، مهربان و ساده‌ای بود. این اواخر دیگه از من رو نمی‌گرفت ... فارسی هم صحبت نمی‌کرد، فقط ترکی حرف می‌زد، شاید چند کلمه فارسی ازش شنیدم. پسرشو هم شهریار صدا می‌زد، مثل زن من که به من میگه سایه ... اوایل که می‌رفتم خونه شهریار خودشو از پشت در کنار می‌کشید که من نبینمش چون چادر سرش نبود. یه جور خودشو کنار می‌کشید که مثلا من که نامحرم بودم نبینمش. بعدا دیگه نه ... درو باز می‌کرد و یه جور سلام‌علیکی می‌کرد. خب منم سر به زیر بودم ... به هر حال رو نمی‌گرفت و دیگه خودی شده بودم براش. من کم می دیدمش ... معمولا در خونه رو خانوم، مادر شهریار باز می‌کرد.
«ای وای مادرم» رو تو روزنامه خوندم. رشت بودم اون زمان. با خودم گفتم: وای خانوم، مادر شهریار مُرد. شعرو که خوندم تو خیابون زار زار زدم به گریه.»
چند بندی از شعر را با بغض و اشک می‌خواند:
«او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه‌جا وول می‌خورد
هر کنج خانه صحنه‌ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم.
او فکر بچه‌هاست
هر جا شده هویج هم امروز می‌خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه‌ها (به گریه می‌افتد)
او مُرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سرسلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد (به گریه می‌افتد)
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف‌ها برای تو مادر نمی‌شود
در راه قم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچیده کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می‌گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره یاسین من چکید
مادر به خاک رفت
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادر از دست‌رفتنی است
این هم پسر که بدرقه‌اش می‌کند به گور
یک قطره اشک، مزد همه زجرهای او
می‌آمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می‌کنند
پیچید صحنه‌های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می‌گریختند
می‌گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان‌دوان
می‌آمد و به مغز من آهسته می‌خلید:
تنها شدی پسر

پیر پرنیان اندیش
خاطرات #هوشنگ_ابتهاج