پشیمان شدن شیرین از رفتن خسرو - خسرو و شیرین - بخش 79

پشیمان شدن شیرین از رفتن خسرو - خسرو و شیرین - بخش 79

همان صاحب سخن پیر کهن سال

چنین آگاه کرد از صورت حال

که چون بی‌شاه شد شیرین دلتنگ

به دل بر می‌زد از سنگین دلی سنگ

ز مژگان خون بی‌اندازه می‌ریخت

به هر نوحه سرشگی تازه می‌ریخت

چو مرغی نیم کشت افتادن و خیزان

ز نرگس بر سمن سیماب ریزان

مژه بر نرگسان مست می‌زد

ز دست دل به سر بر دست می‌زد

هوا را تشنه کرد از آه بریان

زمین را آب داد از چشم گریان

نه دست آنکه غم را پای دارد

نه جای آنکه دل بر جای دارد

چو از بی‌طاقتی شوریده دل شد

از آن گستاخ روئیها خجل شد

به گلگون بر کشید آن تنگدل تنگ

فرس گلگون و آب دیده گلرنگ

برون آمد بر آن رخش خجسته

چو آبی بر سر آتش نشسته

رهی باریک چون پرگار ابروش

شبی تاریک چون ظلمات گیسوش

تکاور بر ره باریک می‌راند

خدا را در شب تاریک می‌خواند

جهان پیمایش از گیتی نوردی

گرو برده ز چرخ لاجوردی

به آیین غلامان راه برداشت

پی شبدیز شاهنشاه برداشت

بهر گامی که گلگونش گذر کرد

به گلگون آب دیده خاک تر کرد

همی شد تا به لشکرگاه خسرو

جنیبت راند تا خرگاه خسرو

زبان پاسبانان دید بسته

حمایل‌های سرهنگان گسسته

همه افیون خور مهتاب گشته

ز پای افتاده مست خواب گشته

به هم بر شد در آن نظاره کردن

نمی‌دانست خود را چاره کردن

ز درگاه ملک می‌دید شاپور

که می‌راند سواری پر تک از دور

به افسونها در آن تابنده مهتاب

ملک را برده بود آن لحظه در خواب

برون آمد سوی شیرین خرامان

نکرد آگه کسی را از غلامان

بدو گفت ای پری پیکر چه مردی

پری گر نیستی اینجا چه گردی

که شیر اینجا رسد بی‌زور گردد

و گر مار آید اینجا مور گردد

چو گلرخ دید در شاپور بشناخت

سبک خود را ز گلگون اندر انداخت

عجب در ماند شاپور از سپاسش

فراتر شد که گردد روشناسش

نظر چون بر جمال نازنین زد

کله بر آسمان سر بر زمین زد

بپرسیدش که چون افتاد رایت

که ما را توتیا شد خاک پایت

پری پیکر نوازشها نمودش

به لفظ مادگان لختی ستودش

گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش

حکایت کرد با او قصه خویش

از آن شوخی و نادانی نمودن

خجل گشتن پشیمانی فزودن

وزان افسانه‌های خام گفتن

سخن چون مرغ بی‌هنگام گفتن

نمود آنگه که چون شه بارگی راند

دلم در بند غم یکبارگی ماند

چنان در کار خود بیچاره گشتم

که منزلها ز عقل آواره گشتم

وزان بیچارگی کردم دلیری

کند وقت ضرورت گور شیری

تو دولت بین که تقدیر خداوند

مرا در دست بدخواهی نیفکند

چو این برخواسته برخواست آمد

به حکم راست آمد راست آمد

کنون خود را ز تو بی‌بیم کردم

به آمد را به تو تسلیم کردم

دو حاجت دارم و در بند آنم

برآور زانکه حاجتمند آنم

یکی شه چون طرب را گوش گبرد

جهان آواز نوشانوش گیرد

مرا در گوشه تنها نشانی

نگوئی راز من شه را نهانی

بدان تا لهو و نازش را ببینم

جمال جان نوازش را ببینم

دوم حاجت که گر یابد به من راه

به کاوین سوی من بیند شهنشاه

گر این معنی بجای آورد خواهی

بکن ترتیب تا ماند سیاهی

و گرنه تا ره خود پیش گیرم

سر خویش و سرای خویش گیرم

چو روشن گشت بر شاپور کارش

به صد سوگند شد پذرفتگارش

بر آخر بست گلگون را چو شبدیز

در ایوان برد شیرین را چو پرویز

دو خرگه داشتی خسرو مهیا

بر آموده به گوهر چون ثریا

یکی ظاهر ز بهر باده خوردن

یکی پنهان ز بهر خواب کردن

پریرخ را بسان پاره نور

سوی آن خوابگاه آورد شاپور

گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست

برون آمد در خرگه فرو بست

به بالین شه آمد دل گشاده

به خدمت کردن شه دل نهاده

زمانی طوف می‌زد گرد گلشن

زمانی شمع را می‌کرد روشن

ز خواب خوش در آمد ناگهان شاه

جبین افروخته چون بر فلک ماه

ستایش کرد بر شاپور بسیار

که‌ای من خفته و بختم تو بیدار

به اقبال تو خوابی خوب دیدم

کز آن شادی به گردون سر کشیدم

چنان دیدم که اندر پهن باغی

به دست آوردمی روشن چراغی

چراغم را به نور شمع و مهتاب

بکن تعبیر تا چون باشد این خواب

به تعبیرش زبان بگشاد شاپور

که چشمت روشنی یابد بدان نور

بروز آرد خدای این تیره شب را

بگیری در کنار آن نوش لب را

بدین مژده بیا تا باده نوشیم

زمین را کیمیای لعل پوشیم

بیارائیم فردا مجلسی نو

به باده سالخورد و نرگسی نو

چو از مشرق بر آید چشمه نور

برانگیزد ز دریا گرد کافور

می کافور بو در جام ریزیم

وز این دریا در آن زورق گریزیم

رخ شاه از طرب چون لاله بشکفت

چو نرگس در نشاط این سخن خفت

سحرگه چون روان شد مهد خورشید

جهان پوشید زیورهای جمشید

برآمد دزدی از مشرق سبک دست

عروس صبح را زیور به هم بست

بجنبانید مرغان را پر و بال

برآوردند خوبان بانگ خلخال

در آمد شهریار از خواب نوشین

دلش خرم شده زان خواب دوشین

ز نو فرمود بستن بارگاهی

که با او بود کوهی کم ز کاهی

بر آمد نوبتی را سر بر افلاک

نهان شد چشم بد چون گنج در خاک

کشیده بارگاهی شصت بر شصت

ستاده خلق بر در دست بر دست

به سرهنگان سلطانی حمایل

درو درگه شده زرین شمایل

ز هر سو دیلمی گردن به عیوق

فرو هشته کله چون جعد منجوق

به دهلیز سراپرده سیاهان

حبش را بسته دامن در سپاهان

سیاهان حبش ترکان چینی

چو شب با ماه کرده همنشینی

صبا را بود در پائین اورنگ

ز تیغ تنگ چشمان رهگذر تنگ

طناب نوبتی یک میل در میل

به نوبت بسته بر در پیل در پیل

ز گردک‌های دورادور بسته

مه و خورشید چشم از نور بسته

در این گرد ک نشسته خسرو چین

در آن دیگر فتاده شور شیرین

بساطی شاهوار افکنده زربفت

که گنجی برد هر بادی کز او رفت

ز خاکش باد را گنج روان بود

مگر خود گنج باد آورد آن بود

منادی جمع کرده همدمان را

برون کرده ز در نامحرمان را

نمانده در حریم پادشائی

وشاقی جز غلامان سرائی

ادب پرور ندیمانی خردمند

نشسته بر سر کرسی تنی چند

نهاده توده توده بر کرانها

ز یاقوت و زمرد نقل دانها

به دست هر کسی بر طرفه گنجی

مکلل کرده از عنبر ترنجی

ملک را زر دست افشار در مشت

کز افشردن برون می‌شد از انگشت

لبالب کرده ساقی جام چون نوش

پیاشی کرده مطرب نغمه در گوش

نشسته باربد بربط گرفته

جهان را چون فلک در خط گرفته

به دستان دوستان را کیسه پرداز

به زخمه زخم دلها را شفا ساز

ز دود دل گره بر عود می‌زد

که عودش بانگ بر داود می‌زد

همان نغمه دماغش در جرس داشت

که موسیقار عیسی در نفس داشت

ز دلها کرده در مجمر فروزی

به وقت عود سازی عود سوزی

چو بر دستان زدی دست شکرریز

به خواب اندر شدی مرغ شب‌آویز

بدانسان گوش بربط را بمالید

کز آن مالش دل بر بط بنالید

چو بر زخمه فکند ابرشیم ساز

در آورد آفرینش را به آواز

نکیسا نام مردی بود چنگی

ندیمی خاص امیری سخت سنگی

کز او خوشگوتری در لحن آواز

ندید این چنگ پشت ارغنون ساز

ز رود آواز موزون او برآورد

غنا را رسم تقطیع او درآورد

نواهائی چنان چالاک می‌زد

که مرغ از درد پر بر خاک می‌زد

چنان بر ساختی الحان موزون

که زهره چرخ میزد گرد گردون

جز او کافزون شمرد از زهره خود را

ندادی یاریی کس باربد را

در آن مجلس که عیش آغاز کردند

به یک جا چنگ و بربط ساز کردند

نوای هر دو ساز از بربط و چنگ

بهم در ساخته چون بوی با رنگ

ترنمشان خمار از گوش می‌برد

یکی دل داد و دیگر هوش می‌برد

به ناله سینه را سوراخ کردند

غلامان را به شه گستاخ کردند

ملک فرمود تا یکسر غلامان

برون رفتند چون کبک خرامان

مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور

شدند آن دیگران از بارگه دور

ستای باربد دستان همی زد

به هشیاری ره مستان همی زد

نکیسا چنگ را خوش کرده آغاز

فکنده ارغنون را زخمه بر ساز

ملک بر هر دو جان انداز کرده

در گنج و در دل باز کرده

چو زین خرگاه گردان دور شد شاه

بر آمد چون رخ خرگاهیان ماه

بگرد خرگه آن چشمه نور

طوافی کرد چون پروانه شاپور

ز گنج پرده گفت آن هاتف جان

کز این مطرب یکی را سوی من خوان

بدین درگه نشانش ساز در چنگ

که تا بر سوز من بردارد آهنگ

به حسب حال من پیش آورد ساز

بگوید آنچه من گویم بدو باز

نکیسا را بر آن در برد شاپور

نشاندش یک دو گام از پیشگه دور

کز این خرگاه محرم دیده بر دوز

سماع خرگهی از وی در آموز

نوا بر طرز این خرگاه میزن

رهی کو گویدت آن راه میزن

از این سو باربد چون بلبل مست

ز دیگر سو نکیسا چنگ در دست

فروغ شمعهای عنبر آلود

بهشتی بود از آتش باغی از دود

نوا بازی کنان در پرده تنگ

غزل گیسوکشان در دامن چنگ

به گوش چنگ در ابریشم ساز

فکنده حلقه‌های محرم آواز

ملک دل داده تا مطرب چه سازد

کدامین راه و دستان را نوازد

نگار خرگهی با مطرب خویش

غم دل گفت کاین برگو میندیش