اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کو...

اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟ اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه. کوسه میگه اما یه شرط دارم. اختاپوس میگه: چی؟ کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم. اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو. کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه. اونها خیلی با هم شاد بودن ، با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم. به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای حفظ دوستیشون این کار رو میکرد. تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام. اختاپوس گفت اما بازویی نیست. . . کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد. . . بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه. . ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم. یعنی اختاپوس میشویم ، فقط و فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوستمون داره. فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. کوسه هایی وارد زندگیمون میشن و آروم آروم قسمت هایی از آدمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم، از خودمون تکه هایی رو قطع میکنیم و درد میکشیم، فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که آدم تو رابطه از ما میخواد و این درد داره. دردناکه... اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون. و خودمون نداریم. حتی شاید از خودمون هم بدمون میاد. اما برای اینکه کوسه باهامون دوست بمونه. از خودمون می کنیم و. میدیم بهش. تا اینکه نذاره بره. . . ؛ اما بالاخره خسته میشیم و رابطه رو قطع می کنیم. احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این فکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم...! این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه،اینکه کسی که سالها آزار مون داده، برمیگرده و میگه : دلم برات تنگ شده...! به گذشته ها که نگاه کنیم ، کوسه هایی از خاطرات مون سرک میکشن و میگن : " سلام " برگردم؟