همچو بالات بگویم سخنی راست ترا راستی را چه بلا...

همچو بالات بگویم سخنی راست ترا راستی را چه بلائیس
همچو بالات بگویم سخنی راست ترا
راستی را چه بلائیست که بالاست ترا
تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید
کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا
ایکه بر گوشهٔ چشمم زده‌ئی خیمه ز موج
مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا
پیش لعلت که از او آب گهر میریزد
وصف لؤلؤ نتوان کرد که لالاست ترا
این چه سحرست که در چشم خوشت میبینم
وین چه شورست که در لعل شکر خاست ترا
دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت
بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست ترا
جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم
بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا
ایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبی
همه گویند مگر علت سوداست ترا
در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب
گفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا

خواجوى كرمانى

#خواجوی_کرمانی