هرگز این قصه ندانست کسی آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست ...

هرگز این قصه ندانست کسی  آن شب آمد به سرای من و خ
هرگز این قصه ندانست کسی

آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست

سر فرو داشت نمی گفت سخن

نگهش از نگهم داشت گریز

مدتی بود که دیگر با من

بر سر مهر نبود ...

آه ، این درد مرا می فرسود :

" او به دل عشق دگر می ورزد "

گریه سر دادم در دامن او

های هایی که هنوز

تنم از خاطره اش می لرزد !

بر سرم دست کشید

در کنارم بنشست

بوسه بخشید به من

لیک می دانستم

که دلش با دل من سرد شده است. . .

هوشنگ ابتهاج

#هوشنگ_ابتهاج