من چه گویم؟ که کسی را به سخن حاجت نیست خفتگان را به سحرخوان...
من چه گویم؟ که کسی را به سخن حاجت نیست
خفتگان را به سحرخوانیِ من حاجت نیست
این شبآویختگان را چه ثمر مژدۀ صبح؟
مُرده را عربدۀ خوابشکن حاجت نیست
ای صبا مگذر از اینجا، که در این دوزخِ روح،
خاکِ ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست
در بهاری که بر او چشمِ خزان میگرید،
به غزلخوانیِ مرغانِ چمن حاجت نیست
لاله را بس بُود این پیرهنِ غرقه به خون
که شهیدانِ بلا را به کفن حاجت نیست
قصه پیداست ز خاکسترِ خاموشی ما
خرمنِ سوختگان را به سخن حاجت نیست
سایه جان! مهرِ وطن، کارِ وفاداران است
بادسارانِ هوا را به وطن حاجت نیست
هوشنگ ابتهاج (سایه)
#هوشنگ_ابتهاج
خفتگان را به سحرخوانیِ من حاجت نیست
این شبآویختگان را چه ثمر مژدۀ صبح؟
مُرده را عربدۀ خوابشکن حاجت نیست
ای صبا مگذر از اینجا، که در این دوزخِ روح،
خاکِ ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست
در بهاری که بر او چشمِ خزان میگرید،
به غزلخوانیِ مرغانِ چمن حاجت نیست
لاله را بس بُود این پیرهنِ غرقه به خون
که شهیدانِ بلا را به کفن حاجت نیست
قصه پیداست ز خاکسترِ خاموشی ما
خرمنِ سوختگان را به سخن حاجت نیست
سایه جان! مهرِ وطن، کارِ وفاداران است
بادسارانِ هوا را به وطن حاجت نیست
هوشنگ ابتهاج (سایه)
#هوشنگ_ابتهاج