مستی ببینی رازدان میدانک باشد مست او - دیوان شمس - غزلیات - غزل 2132
مستی ببینی رازدان میدانک باشد مست او
هستی ببینی زنده دل میدانک باشد هست او
گر سر ببینی پرطرب پر گشته از وی روز و شب
میدانک آن سر را یقین خاریده باشد دست او
عالم چو ضد یک دگر در قصد خون و شور و شر
لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او
هر دم یکی را میدهد تا چون درختی برجهد
حیران شود دیو و پری در خیز و در برج است او
سبلت قوی مالیدهای از شیر نقشی دیدهای
ای فربه از بایست خود باری ببین بایست او
زو قالبت پیوسته شد پیوسته گردد حالتت
ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او
ای خوش بیابان که در او عشق است تازان سو به سو
جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود پست او
شست سخن کم باف چون صیدت نمیگردد زبون
تا او بگیرد صیدها ای صید مست شست او