این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل - دیوان شمس - غزلیات - غزل 1334
این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل
این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بیچون نگر ایمن ز شمشیر اجل
مردار جانی میشود پیری جوانی میشود
مس زر کانی میشود در شهر ما نعم البدل
شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل
در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب
بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل
رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست
کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل
نی قاضیی نی شحنهای نی میر شهر و محتسب
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل