دعوت کردن مسلمان مغ را - مر مغی را گفت مردی کای فلان - مولوی - مثنوی معنوی - دفتر پنجم - بخش 128

دعوت کردن مسلمان مغ را - مر مغی را گفت مردی کای فلان - مولوی - مثنوی معنوی - دفتر پنجم - بخش 128

مر مغی را گفت مردی کای فلان

هین مسلمان شو بباش از مؤمنان

گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم

ور فزاید فضل هم موقن شوم

گفت می‌خواهد خدا ایمان تو

تا رهد از دست دوزخ جان تو

لیک نفس نحس و آن شیطان زشت

می‌کشندت سوی کفران و کنشت

گفت ای منصف چو ایشان غالب‌اند

یار او باشم که باشد زورمند

یار آن تانم بدن کو غالبست

آن طرف افتم که غالب جاذبست

چون خدا می‌خواست از من صدق زفت

خواست او چه سود چون پیشش نرفت

نفس و شیطان خواست خود را پیش برد

وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد

تو یکی قصر و سرایی ساختی

اندرو صد نقش خوش افراختی

خواستی مسجد بود آن جای خیر

دیگری آمد مر آن را ساخت دیر

یا تو بافیدی یکی کرباس تا

خوش بسازی بهر پوشیدن قبا

تو قبا می‌خواستی خصم از نبرد

رغم تو کرباس را شلوار کرد

او زبون شد جرم این کرباس چیست

آنک او مغلوب غالب نیست کیست

چون کسی بی‌خواست او بر وی براند

خاربن در ملک و خانهٔ او نشاند

صاحب خانه بدین خواری بود

که چنین بر وی خلاقت می‌رود

هم خلق گردم من ار تازه و نوم

چونک یار این چنین خواری شوم

چونک خواه نفس آمد مستعان

تسخر آمد ایش شاء الله کان

من اگر ننگ مغان یا کافرم

آن نیم که بر خدا این ظن برم

که کسی ناخواه او و رغم او

گردد اندر ملکت او حکم جو

ملکت او را فرو گیرد چنین

که نیارد دم زدن دم آفرین

دفع او می‌خواهد و می‌بایدش

دیو هر دم غصه می‌افزایدش

بندهٔ این دیو می‌باید شدن

چونک غالب اوست در هر انجمن

تا مبادا کین کشد شیطان ز من

پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن

آنک او خواهد مراد او شود

از کی کار من دگر نیکو شود