پادشاهی خسرو پرویز - چو خسرو نشست از برتخت زر - بخش 521

پادشاهی خسرو پرویز - چو خسرو نشست از برتخت زر - بخش 521

چو خسرو نشست از برتخت زر

برفتند هرکس که بودش هنر

گرانمایگان را همه خواندند

بر آن تاج نو گوهر افشاندند

به موبد چنین گفت کاین تاج وتخت

نیابد مگر مردم نیک بخت

مبادا مرا پیشه جز راستی

که بیدادی آرد همه کاستی

ابا هرکسی رای ما آشتیست

ز پیکار کردن سرماتهیست

ز یزدان پذیرفتم این تخت نو

همین روشن و مایه وربخت نو

شما نیز دلها بفرمان دهید

بهرکار بر ما سپاسی نهید

از آزردن مردم پارسا

و دیگر کشیدن سر از پادشا

سوم دور بودن ز چیز کسان

که دودش بود سوی آنکس رسان

که درگاه و بی‌گه کسی رابسوخت

ببی مایه چیزی دلش برفروخت

دگر هرچ در مردمی در خورد

مر آن را پذیرنده باشد خرد

نباشد مرا باکسی داوری

اگر تاج جوید گر انگشتری

کرا گوهر تن بود با نژاد

نگوید سخن با کسی جز بداد

نباشد شما را جز از ایمنی

نیازد بکردار آهرمنی

هرآنکس که بشنید گفتار شاه

همی آفرین خواند برتاج و گاه

برفتند شاد از بر تخت او

بسی آفرین بود بر بخت او

سپهبد فرود آمد از تخت شاد

همه شب ز هرمز همی‌کرد یاد