مناظرۀ عقل و عشق عقل گفت : من سبب کمالاتم. عشق گفت : نه، ...

مناظرۀ عقل و عشق عقل گفت من سبب کمالاتم عشق گفت ن
مناظرۀ عقل و عشق

عقل گفت : من سبب کمالاتم.
عشق گفت : نه، من در بند خیالاتم.
عقل گفت : من یونسم بوستان سلامت را.
عشق گفت : من یوسفم زندان ملامت را.
عقل گفت : من در شهر وجود مِهترم.
عشق گفت : من از بود و وجود مِهترم.
عقل گفت ": من صرّاف نقرۀ خصالم.
عشق گفت : من مَحْرم حرَم وصالم.
عقل گفت : من تقوا بکار دارم.
عشق گفت : من به دعوی چکار دارم؟.
عقل گفت : مرا لطایف و غرایب یاد است.
عشق گفت : هر چه غیر معشوق است همه بر باد است.
عقل گفت : من گشایندۀ در فهمم، زائل كننده وَهمم، بایستۀ تکلیفاتم، شایستۀ تشریفاتم، گلزار خردمندانم، دست افزار هنرمندانم. تو را کی رسد که دهن باز کنی و زبان طعن دراز کنی؟
عشق گفت : من دیوانۀ جرعۀ ذوقم، برآورندۀ شعلۀ شوقم، زلف محبت را شانه ام، زرع مودّت را دانه ام، منصب ایالتم عبودیّت است و متکّای جلالتم حیرت، باش من تحریض است و حرفۀ معاش من تفویض . تو مؤدّب راهى و من مقرّب شاه، من سخن از دوست گویم و مغز بی پوست جویم، نه از حجاب پرسم نه از حجاب ترسم، مستانه وار درآیم و به شرف قُرب برآیم. تاج قبول نهم بر سر.
و تو که عقلی همچنان بر در .

خواجه عبدالله انصاری - کنزالسالکین

#کنزالسالکین #خواجه_عبدالله_انصاری