گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم نتوانم که به هر جا بروم ...

گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم نتوانم که به ه
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری

به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری

گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری

عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیده‌ست پری

#سعدی