دیوانه ای به نیشابور می رفت. دشتی پر از گاو دید ، پرسید: « ...

دیوانه ای به نیشابور می رفت دشتی پر از گاو دید ،
دیوانه ای به نیشابور می رفت. دشتی پر از گاو دید ، پرسید: « این ها از کیست؟»
گفتند: «از عمید نیشابور است.» از آن جا گذشت . صحرایی پر از اسب دید.
گفت: « این اسب ها از کسیت؟»
گفتند: «از عمید » باز به جایی رسید با رمه ها و گوسفندهای بسیار.
پرسید: «این همه رمه از کیست؟»
گفتند: «از عمید.» چون به شهر آمد، غلامان بسیار دید،
پرسید : «این غلامان از کیست؟»
گفتند : «بندگان عمیدند.» درون شهر سرایی دید آراسته که مردم به آن جا می آمدند و می رفتند.
پرسید : «این سرای کیست؟»
گفتند: «این اندازه نمی دانی که این سرای عمید نیشابور است ؟»
دیوانه دستاری بر سر داشت کهنه و پاره پاره؛ از سر برگرفت به آسمان پرتاب کرد و گفت : «این را هم به عمید نیشابور بده، زیرا که همه چیز را به وی داده ای.»

الهی نامه

#الهی_نامه_عطار

#عطار_نیشابوری