خیز و بساط فلکی در نورد زانکه وفا نیست در این تخته نرد نقش ...

خیز و بساط فلکی در نورد زانکه وفا نیست در این تخت
خیز و بساط فلکی در نورد
زانکه وفا نیست در این تخته نرد
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی
پای در این بحر نهادن که چه؟
بار در این موج گشادن که چه؟
باز به بط گفت که صحرا خوشست
گفت : تو را خوش، که مرا جا خوشست
ای که در این کشتی غم جای توست
خون تو در گردن کالای توست
بار بیفکن که عذابت دهد
آب نیابی تو و تابت دهند
کنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست، در این استخوان
نیست یکی ذره جهان نازبخش
مایه ز انبازی او باز بخش
آنچه در این مائده ی خرگهی ست
کاسه ی آلوده و خوان تهی ست
هر که در او دید دهانش بدوخت
هر که از او گفت زبانش بسوخت
هیچ نه در محمل و چندین جرس
هیچ نه در کاسه و چندین مگس
هر که از این کاسه یک انگشت خورد
کاسه ی سر حلقه ی انگشت کرد
نیست همه ساله در این ده صواب
فتنه ی اندیشه و غوغای خواب
خلوت خود ساز عدم خانه را
باز گذار این ده ویرانه را
دست به عالم چه برآورده ای
نز شکم خود به در آورده ای
خط به جهان در کش و بی غم بزی
دور شو از دور و مسلم بزی
راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره توشه ی منزل بساز
خاصه در این بادیه ی دیو سار
دوزخ محرور کش تشنه خوار
کآب جگر چشمه ی حیوان اوست
چشمه ی خورشید نمکدان اوست
شوره ی او بی نمکان را سراب
شور نمک دیده در او چون کباب
آب نه و زین نمک آبگون
زهره ی دل آب و دل زهره خون
ره که دل از دیدن او خون شود
قافله ی طبع در او چون شود
در تف این بادیه ی دیو لاخ
خانه ی دل تنگ و غم دل فراخ
هر که در این بادیه با طبع ساخت
چون جگر افسرد و چو زهره گداخت
تا چه کنی این گل دوزخ سرشت
خیز و بده دوزخ و بستان بهشت
تا بود این هیکل خاکی غبار
پای به پایت ببرد روزگار
عاقبتت چونکه به مردم کند
دست به دستت ز میان گم کند
چون که سوی خاک بود بازگشت
بر سر این خاک چو باید گذشت
زیر کف پای کسی را مسای
کاو چو تو سوده ست بسی زیر پای
کس ز جهان در ز جهان جان نبرد
هیچکس این قصه به پایان نبرد
پای منه بر دم این مار خیز
خویشتن از مار نگه دار خیز
آنچه مقام تو نباشد مقیم
بیم گهی شد چه کنی جای بیم
منزل فانی ست قرارش مبین
باد خزانی ست بهارش مبین

مخزن الاسرار
نظامی گنجوی
مقالات یازدهم در صعوبت دنیا

#نظامی_گنجوی