نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی

نگارا وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی
دلم بی تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی
مرا جان آن زمان باشد، که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می گردد، که تو غمخوار من گردی
از آن با درد می سازم، که تو درمان من باشی

بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم
به بوی آنکه یک باری، تو هم مهمان من باشی

منم دائم تو را خواهان، تو و خواهان خود دائم
مرا آن بخت کی باشد؟ که تو خواهان من باشی؟

همه زان خودی، جانا، از آن با خود نپردازی
چه باشد، ای ز جان خوشتر، که یکدم آن من باشی؟

اگر تو آن من باشی، از این و آن نیندیشم
ز کفر آخر چرا ترسم، تو چون ایمان من باشی؟

ز دوزخ آنگهی ترسم، که جز تو مالکی یابم
بهشت آنگاه خوش باشد، که تو رضوان من باشی

فلک پیشم زمین بوسد، چو من خاک درت بوسم
ملک پیشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشی

عراقی، بس عجب نبود که اندر من بود حیران
چو خود را بنگری در من، تو هم حیران من باشی

فخرالدین عراقی

#فخرالدین_عراقی