بسکه امشب بي توام سامان اعضا آتش است

بسکه امشب بي توام سامان اعضا آتش است گر همه اشکي فشانم تا ثريا آتش است شوخي آهم بدل سرمايه آرام نيست سوختن صهباست بزمي را که مينا آتش است همچو خورشيد از فريب اعتبار ما مپرس چشمه ما را اگر آبيست پيدا آتش است بي تو چون شمعي که افروزند بر لوح مزار خاک بر سر کرده ايم و بر سر ما آتش است جوهر علويست از هر جز و سفلي موج زن سنگ هم با آن زمينگيري سراپا آتش است شاخ از گلبن جدا مصروف گلخن مي شود زندگي با دوستان عيش است و تنها آتش است روسياهي ماند هر جا رفت رنگ اعتبار در حقيقت حاصل اين آبروها آتش است با دو عالم آرزو نتوان حريف وصل شد ما بجائي خار و خس برديم کانجا آتش است نيست سامان دماغ هيچکس جز سوختن ما همه سرگرم سودائيم و سودا آتش است نشئه ی صهبا نمي ارزد بتشويش خمار در گذر امروز از آبي که فردا آتش است گريه گر شد بي اثر از ناله ما کن حذر آب ما خون گشت اما آتش ما آتش است نيست جز رقص سپند آئينه دار وجد خلق ليک (بيدل) کيست تا فهمد که دنيا آتش است