نازنین آمدو دستی به دلِ ما زد و رفت

نازنین آمدو دستی به دلِ ما زد و رفت پرده ی خلوتِ
نازنین آمدو دستی به دلِ ما زد و رفت
پرده ی خلوتِ این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خوابِ خورشید به چشمِ شبِ يلدا زد و رفت
دردِ بی عشقیِ ما دیدو دریغش آمد
آتشِ شوق, بر این جانِ شکیبا زد و رفت
خرمنِ سوخته یِ ما به چه کارش میخورد؟!
که چو برق آمدو بر خشک و تَرِ ما زد و رفت؟!
رفتو از گریه ی طوفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا, که به دریا زد و رفت!
بُوَد آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند؟!
آنکه زنجیر به پایِ دلِ شيدا زدو رفت؟!
سایه, آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زدو رفت؟!


هوشنگ ابتهاج

#هوشنگگ_ابتهاج