حبذا پای گل و صبحدم و فصل بهار باده در دست و هوا در سر و لب...

حبذا پای گل و صبحدم و فصل بهار باده در دست و هوا
حبذا پای گل و صبحدم و فصل بهار
باده در دست و هوا در سر و لب بر لب یار

بی رخ یار هوای گل و گلزارم نیست
زانکه با دست نسیم چمن و بوی بهار

همه بتخانهٔ چین نقش و نگارست ولیک
اهل معنی نپرستند مگر نقش نگار

در دل تنگ من آمد غم و جز یار نیافت
اوست کاندر حرم عشق تو می‌یابد بار

سکه روی مرا نقش نبینی زانروی
که درستست که چشمت نبود بر دینار

خرم آنروز که من بوسه شمارم ز لبت
گر چه بیرون ز قیامت نبود روز شمار

گفتی از لعل لبت کام بر آرم روزی
چون مراد من دلسوخته اینست برآر

از میانت چو کمر میل کنارست مرا
گر چه بی زر ز میانت نتوان جست کنار

گر بتیغش بزنی روی نپیچد خواجو
که دلش را سر یارست و تنش را سر دار

خواجوی کرمانی

#خواجوی_کرمانی