گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد بسوختیـــــــم در این آ...

گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد
گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد
بسوختیـــــــم در این آرزویِ خام و نشد

فغـــــــان که در طلب گنج نامهٔ مقصود
شدم خرابِ جهـــــانی ز غم تمام و نشد

دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شـــــــدم به گدایی برِ کرام و نشد

پیــــــام داد که خواهم نشست با رندان
بشـد به رندی و دردی کشیم نام و نشد

رواست در بر اگر می‌تپــد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب وپیچ دام ونشد

دران هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کویِ عشـــــق منه بی‌دلیل راه قــــــدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

هزار حیله برانگیخت حافــظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشـد

شعر از: حافظ
خط از: استاد غلام حسین امیرخانی