وه چه بیگانه گذشتی نه کلامی نه سلامی نه نگاهی به نویدی نه ا...

وه چه بیگانه گذشتی نه کلامی نه سلامی نه نگاهی به
وه چه بیگانه گذشتی نه کلامی نه سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی

رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است، از این هر دو کدامی؟

روزگاری شد و گفتم که شد آن مستیِ دیرین
باز دیدم که همان باده ی جامی و مدامی

همه شوری و نشاطی، همه عشقی و امیدی
همه سِحری و فسونی، همه نازی و خرامی

آفتابِ منی افسوس که گرمی دِه غیری!
بامدادِ منی ای وای که روشنگرِ شامی!

خفته بودم که خیالِ تو، به دیدارِ من آمد
کاش آن دولتِ بیدارِ مرا بود دوامی!

به امید عبثی بر لب آن بام گذشتی
برو ای مرغ گرفتار که شایسته دامی

محمد رضا شفیعی کدکنی

#شفیعی_کدکنی