دوست داشت با کسی حرف بزند

#خودت_را_دریاب دوست داشت با کسی حرف بزند.. مهم نبود چه حرفی... فقط دوست داشت با کسی حرف بزند... انگار او هم اسیر عجیب ترین حس دنیا شده بود... حسی که خودش هم نمی دانست چرا حالش خوب نیست... با خودش خلوت کرد و شروع کرد به حرف زدن...خودش گفت و خودش شنید... از گذشته ها گفت... از روزهای سخت، از روزهای خوب... گفت هر چه باشد می گذرد، هر چند که روزهای خوب زودتر می گذرند... از آرزوهایش گفت... آرزوهایی که از داشتن دوچرخه شروع شده بود و حالا رسیده بود به داشتن آرامش... آرزوهایی که گذر زمان گاهی کمرنگ و گاهی پررنگشان کرده بود... از بازی های زندگی گفت... از برد و باخت هایش...از غرور برد و حس تلخ شکست... یادش آمد چطور بازی برده ای را باخته... یا برعکس باخت هایی که در دقیقه ی آخر برد شده بودند... جنگیدن تا لحظه ی آخر را با خودش مرور کرد... از درد و دل هایش گفت... از حرف هایی که برای شنیدنش فقط خودش محرم بود... از زخم هایش گفت و یادش آمد وقتی که زخم خورد پانسمانش کند... نگذارد تمام زندگی اش درگیر یک زخم کهنه شود... فقط جایش را نگاه کند گاهی... حرف هایش که تمام شد باران آمد... باران آمد و او آرام شد... سبک شد... به خودش گفت زندگی با خوب و بدش زندگیست...