آمد ز درم خنده به لب بوسه طلب مست

آمد ز درم خنده به لب بوسه طلب مست
آمد ز درم خنده به لب بوسه طلب مست
در دامن پندار من می زده بنشست
لبهاش شراب سخن عشق فروریخت
بر اشک نیازم ره دیوانگری بست
آن ترک ستم کیش که ترک دل ما گفت
بازآمد و هر عهدکه بستم همه بشکست
گفتم که دگر در سر من شور غمت نیست
در چشم من آویخت نگاهش که ببین هست
گفتم به خدا سینه ام از عشق تو خالیست
وآن رشته ی پیوند من و زلف تو بگسست
خندیدوازآن چشمه ی خورشیدشررریخت
دل ذره صفت باز به آن سلسله پیوست
او کودک خودخواه زمانست وعجب نیست
گر لعبتم ودر کف او می روم از دست

لعبت والا

#لعبت_والا