دل سپند و سینه مجمر؛ عشق تو شد آتشم روزگاری اینچنین دارم ز...

دل سپند و سینه مجمر؛ عشق تو شد آتشم روزگاری اینچن
دل سپند و سینه مجمر؛ عشق تو شد آتشم

روزگاری اینچنین دارم ز عشق سرکشم

دور ساقی را ندیدم یک شبی وفق مراد

در خمار عشق قسمت نیست جام ِ بی غشم

ای سر شوریده آرامش ز تقدیرت مخواه

تا به صحرای جنون انداخت یارِ دلکشم

سنگ را دل سوخت از تاثیر آه آتشین

در دل سنگ تو بی تاثیر افتاد آتشم

چون نفس دارم هوای عشق را در سینه ام

کز هوای عشق با سِیرِ نفس ها دلخوشم

چشم یاری نیست از پیمان سست روزگار

وعدهء سازش نمی بندد به آبی آتشم

بیش ازین تا غم نیازارد امید وصل را

خار هجران تو بر دامان طاقت می کشم

گرچه در دریای محنت دست و پاها میزنم

من نه آن موجم که افتد التهاب جوششم

عرصهء گیتی به تنگ آمد ز سرگردانی ام

عرصه ای دیگر بیابیدم که سویش پر کشم


عارف قزوینی

#عارف_قزوینی