در پیری خویش ویلیام شکسپیر تو آن زمان از سال را در چهرۀ من...

 در پیری خویش ویلیام شکسپیر تو آن زمان از سال را
در پیری خویش ویلیام شکسپیر

تو آن زمان از سال را در چهرۀ من می بینی
که دست خزان اوراق درختان را یکسر به تاراج برده
یا شاید چند برگی بر شاخه های خشک که از نهیب سرما به خود می لرزند بر جای مانده باشد.
شاخه های برهنه و متروک
که روزگاری پرندگان خوش آواز،
همچون گروه همسرایان کلیسا،
تا دیرگاه بر آنها سرود می خواندند.

یا تو در من غروب روزی را می بینی
که در دامن مغرب رنگ باخته
و شب سیاه، که توأمان مرگ است،
اندک اندک وجودش را در کام می کشد و بر همه چیز مهر سکون می زند.

یا تو در من فروغ آتشی را می بینی
که بر خاکستر جوانی نشسته
و بر بستر مرگ آرمیده
و آنچه روزگاری مایه حیات و حرکتش بود
اینک حیات از کفَش می رباید.

تو این نمایش غم انگیز را در چهرۀ من تماشا می کنی،
و آتش مهرت
به آن کس که میدانی بزودی تو را وداع خواهد گفت
هر دم فروزان تر می شود.

On His Old Age
That time of year thou mayst in me behold
When yellow leaves, or none, or few, do hang
Upon those boughs which shake against the cold,
Bare ruined choirs, where late the sweet birds sang.

In me thou see'st the twilight of such day
As after sunset fadeth in the west;
Which by and by black night doth take away,
Death's second self that seals up all in rest.

In me thou see'st the glowing of such fire,
That on the ashes of his youth doth lie,
As the death-bed whereon it must expire,
Consum'd with that which it was nourished by.

This thou perceiv'st, which makes thy love more strong,
To love that well which thou must leave ere long.
Shakespeare, Sonnet No. 73

برگرفته از کتاب «در قلمرو زرین»
ترجمۀ حسین الهی قمشه ای
نقاشی روی شیشۀ اتاق شکسپیر، کتابخانه ایالت NSW استرالیا

#شکسپیر #در_قلمر_زرین #حسین_الهی_قمشه_ای