پادشاهی یزدگرد از شاهنامه فردوسی


پر از خون دل و روی چون سندروس
یکی نامه بنوشت دیگر بطوس
کزو دید نیرو و بخت و هنر
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند دیهیم شاهنشهی
خداوند پیروزی و فرهی
به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب
پی پشه تا پر و چنگ عقاب
دم خویش بی رای او نشمرد
ز پیمان و فرمان او نگذرد
پدر نامور شهریار سترگ
ز شاه جهان یزدگرد بزرگ
نگهبان جنبده و بوم و بر
سپهدار یزدان پیروزگر
که از تاج دارند از اختر سپاس
ز تخم بزرگان یزدان شناس
فروزندهٔ تاج و تخت و نگین
کزیشان شد آباد روی زمین
که با فرو برزند و با داد و راه
سوی مرزبانان با گنج و گاه
کلات از دگر دست و دیگر گروه
شمیران و رویین دژ و رابه کوه
مه پیکار آهرمن پرگزند
نگهبان ما باد پروردگار
خنیده شد اندر جهان این نشان
همانا شنیدند گردنکشان
دل ما پر آزرم و مهرست و داد
که بر کارزای و مرد نژاد
فروزندهٔ تاج و تخت و نگین
کزیشان شد آباد روی زمین
فزونست نزدیک شاهان ز گنج
به ویژه نژاد شما را که رنج
ز فرمان دیهیم ما سرکشید
چو بهرام چوبینه آمد پدید
به پیچید وز باغ و میدان و کاخ
شما را دل از شهر ای فراخ
کده ساختید از نهیب گزند
برین باستان راع و کوه بلند
به کام دل ما شود روزگار
گر ای دون که نیرو دهد کردگار
برین پیش دستی نیایش کنیم
ز پاداش نیکی فزایش کنیم
که ما را چه آمد ز اختر به سر
همانا که آمد شما را خبر
ز دانایی و شرم بی بهرگان
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
همی‌داد خواهند گیتی بباد
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
که آید بدین پادشاهی گزند
بسی گنج و گوهر پراگنده شد
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
ازین زاغ ساران بی‌آب و رنگ
کده ساختید از نهیب گزند
که نوشین روان دیده بود این به خواب
هیونان مست و گسسته مهار
چنان دید کز تازیان صد هزار
نماندی برین بوم بر تار و پود
گذر یافتندی با روند رود
به چرخ زحل برشدی تیره دود
به ایران و بابل نه کشت و درود
شدی تیره نوروز و جشن سده
هم آتش به مردی به آتشکده
فتادی به میدان او یکسره
از ایوان شاه جهان کنگره
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
کنون خواب راپاسخ آمد پدید