ثبت نام
/
ورود
🪴🤍 چند گویی قصهٔ ایوب و صبر او بس است بیش از این
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ
امروز در خانه ی زیبای شاعر ِ پرآوازه ی قرن ِ دهم
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی... بازآ
ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭽﮑﺴﻢ ﻣﯿﻞ ﺳﺨﻦ ﻧﯿﺴﺖ
روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر
خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق
طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را پارهای ...
سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست تا زندهام چو ...
بد مکن از گردش ِ دوران بترس.... #وح...
زهر ندامتیست که بردیـم زیر خاک این سبزهای که...