ثبت نام
/
ورود
گویند بهشت است همان راحت جاوید جایی که به داغی ن
گل به سر، جام به کف، آن چمن آیین آمد
حیرت آهنگـم که میفهمد زبانِ رازِ من
چه سِحر بود که دوشم دل آرزوى تو داشت
برون چو گرد ز دامان اعتبار نشین سرت اگر به فلک سو
داغ دل شد رهنمای کوه و هامون لاله را سر به صحر...
محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی
ای ز شوخیهای حُسنت، محوِ پیچوتابها حیرت اند
شعراز : حضرت بیدل عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زن
دریایی ! صید هر تلاطم نشوی !
زندانی اندوه تعلق نتوان زیست بیدل، دلت از هرچه شو