داستان کوتاه تاپ در باد اثری از آرزو بیرانوند
"تاب در باد
چشمهايت را بستهاي. سرت را روي شانه خم کرده ای و آرام آرام تاب ميخوري. از زير تهريش چند روزه، گونههايت را ميشود ديد که تو رفتهاند. چهقدر لاغر شدهاي برادر! همه ساکتند و انگار به ضجههاي فريده گوش ميدهند.
(مادرشان)_ حالا آقاي مدير اگر امکانش هست يک لطفي بکنيد و امسال هم اين دو تا را توي يک کلاس بنويسيد. خودم ازشان قول ميگيرم که آرام باشند. لج کردهاند که اگر يکجا نباشند نميآيند مدرسه. پدر هم که...خودتان درجريانيد، بالا سرشان نيست. من هم که زورم نميرسد مجبورشان کنم. خدا خيرتان بدهد. همين امسال است ديگر. سال ديگر ميروند راهنمايي شما هم از شرشان خلاص ميشويد... .
دهانم خشک شده. صبحانه نخوردهام و مدام سيگار کشيدهام. خودت يادم دادي. يادت هست؟ کلهي سحري همه را زابراه کردي که چه؟ اشکالي ندارد. اين آخريها ديگر عادتم داده بودي که خودسر باشي. اصلاً انگار قرار و مدارها يادت رفته بود. انگار دوباره بهيادت آمده بود که نيم ساعت بزرگتري. ميبيني؟ داري عقب ميافتي! درست بيست دقيقهي ديگر همسن ميشويم و بعد من همينطور از تو بزرگتر ميشوم. آن وقت اين تويي که بايد به حرفم گوش بدهي. گوش ميدهي؟
(مدیر)_ فرشاد رسولي! تو هم ديروز مريض بودي؟ گواهي تو کو؟
_ نه آقا ما مريض نبوديم، داداش فرشيدمان مريض بود... .
_ مريضي داداشت چه ربطي دارد به مدرسه نيامدن تو؟
_ نميشد بياييم آقا. مادرمان که سر کار بود. خواهرمان هم که کوچک است. نميتوانست مراقب فرشاد باشد...
ميتوانست. تو نميتوانستي بروي. من نميتوانستم بمانم. مگر ميشد تو جايي را ببيني و من نبينم؟ الان داري از آن بالا چه ميبيني برادر؟ حواست همهاش به فريده است که! نترس شوهرش پيشش است و آرامش ميکند.
_ پس قرارمان اين شد: از حالا تا آخر عمر! نه جلو زدن داريم نه عقب ماندن. نه پولدارتر داريم نه فقيرتر. نه زن خوشگلتر داريم و نه زشتتر. همه چيزمان يکجور و يکاندازه. مثل نمرههایمان. روشن شد؟
_ آخر چه طوري؟ مگر دست خودمان است؟
_ چه قدر خنگي! هر چه باشد کوچکتري ديگر. اگر دو نفر همهجا با هم باشند آنوقت همه چيزشان شکل هم ميشود. قيافهمان هم که خدايي شبيه هم شده. همهجا که با هم باشيم آنوقت هر چيزي پيش بيايد براي هر دومان ميآيد. فقط توی دستشويي است که جدا جدا ميرويم. اينجوري هيچوقت تا آخر عمر دعوامان نميشود. ميرويم دو تا دختر دوقلو مثل خودمان ميگيريم تا شبيه هم باشند و به زن همديگر حسودي نکنيم. اگر هستي بزن قدش... .
راست ميگفتي. اگر با هم ميمانديم، شبيه هم ميمانديم. ولي ما که شبيه هم بوديم. از اولش که بهدنيا آمديم شبيه هم بوديم. حتي همين حالا هم شبيه هميم. لاغر شدهاي. اما همينطوري هم به هر کس نشانت بدهم ميفهمد که برادر مني. گيرم دو سال پيشِ هم نبوده باشيم. ما هجده سال همهجا با هم بوديم. دو سال که چیزی نیست.
_ فرشاد رسولي!
_ بله!
_ انتظامي بيرجند.
_ فرشيد رسولي!
_ بله!
_ انتظامي مشهد...
آنجا ديگر مدرسه نبود. نه لجبازي داشت و نه ناله و زاري مادر ميشناخت. وقتي فهميدند وابستهايم مصرتر شدند که جدامان کنند.
_ طبق حروف الفبا، بيست و پنج نفر اول ليست بايد بروند بيرجند. شما هم يکيتان شمارهي بيست و پنج است و آن يکي بيست و شش. شانس است ديگر. دست ما که نيست. اصلاً جدا باشيد بهتر است. بالاخره بايد عادت کنيد . تا ابد که نميشود دُمتان به هم بسته بماند.
پس قرارمان؟ تو راحتتر کنار آمدي.
_ بيخيال داداش! اصل اين است که ذاتمان يکجور است. دلمان پيش هم است. اينجوري اگر يکيمان آن سر دنيا باشد و يکي اين سر، باز هم شبيه هم ميمانيم. تازه همهاش دو سال است. زود تمام ميشود. مرخصيها را با هم ميگيريم. رفتي مشهد ما را هم دعا کن. بزن قدش... .
دعا کردم. دعا ميکنم. من که بر سر قرار ماندم. اين تو بودي که بيقرار شدي. مرخصي اول سيگار ميکشيدي. زود فهميدم. گفتي اگر ميخواهي شبيهم شوي تو هم بکش! کشيدم! نکشيدم؟ تا همين حالاش هم ميکشم. نگاه کن! نصف اين پاکت را ديشب کشيدم. پس من سر قرار مانده بودم. تو کمکم جور دیگری شدي. سال دوم که اصلاً مرخصي نميگرفتي. ميگفتي بعد از ظهرها کار ميکنم. ميگفتي ميروم از لب مرز لوازم برقي ميگيرم ميفرستم تهران. لوازم برقي؟ آنوقتها به هم دروغ نميگفتيم. يعني نميتوانستيم بگوييم. همهاش با هم بوديم. آنقدر مرخصي نگرفتي که مجبور شدي براي ختم مادر بگيري!
_ ماشين را از کجا آوردهاي فرشاد؟
_ خريدهام...
_ با کدام پول؟
_ با پول خودم. از دسترنج سگدو زدنهام توي بيابان! بعد از خدمت هم همانجا ميمانم. اگر خواستي تو هم بيا. راه و چاه را ياد گرفتهام. زود بارمان را ميبنديم و ميآييم تهران يک کاسبي درست و حسابي راه مياندازيم.
من نيامدم. چرا؟ نميدانم! شايد من هم قرار را از ياد برده بودم. اما تو ماندي و هي بارهاي بيست و پنج کيلويي بستي و هي پولدارتر شدي. نميدانستم چه ميکني. يا ميدانستم؟ ميدانستم. همه ميدانستند. هم من، هم فريده، هم شوهرش. کاش شماره ات توي آن ليست بيست و پنج نبود. آن ليست بود که قرارمان را بههم زد. کاش پادگان انتظامي بيرجند يا بيست و شش نفر ميخواست، يا بيست و چهار نفر. از بيست و پنج بي زارم.
_ الو داداش، منم فريده. ديدي چه خاکي تو سرمان شد؟ فرشاد را گرفتهاند. آن هم با بيست و پنج کيلو ترياک!...
جرثقيل پايين ميآيد. جيغهاي فريده بلندتر ميشود. چهقدر سفيد شدهاي برادر! ولي باز هم شبيه مني. چون ذاتمان شبيه هم است. تنها دو سال همه چيزمان يکجور نبود. دو سال! که را ديدي برادر که من نديدم؟ چه شنيدي که من نشنيدم؟ کجا رفتي که من نرفتم؟ حالا باز داري ميآيي پايين . ميآيي پيش من. چند دقيقهاي هست که از تو بزرگتر شدهام"