پدرم در دوران سربازیش به عنوان سپاهى دانش از تهران به روستا...

پدرم در دوران سربازیش به عنوان سپاهى دانش از تهرا
پدرم در دوران سربازیش به عنوان سپاهى دانش از تهران به روستاى دور افتاده اى در چهارمحال بختیارى میرود که عاشق مادر هفده ساله ام میشود و با او ازدواج میکند، پدرم به مادرم میگوید تهران، بازارهاى شلوغ دارد، دستگاهى که باد گرمى از آن بیرون می آید که موها را خشک میکند و ساختمانى به نام پلاسکو که به مادرم قول میدهد حتما او را ببرد تا آنجا را ببیند!
پدرم، مادرم را سالهاى سال از چهارمحال به اصفهان، از اصفهان به آلمان، از آلمان به مازندران و سرآخر به تهران مى آورد، مادرم پا به پاى پدرم همه جا میرود.
وقتى هشت سال پیش سلول هاى سرطانى به گلوى پدرم حمله کردند، مادرم دست میگذاشت روى گلوى خودش و میگفت "این نقطه درد میکنه"، دقیقا جاى تجمعِ سلول هاى سرطانى روى گلوى پدرم را روى گلوى خودش نشان میداد و میگفت "دقیقا از همون جا که مهرداد درد میکشه من درد میکشم!"
روزى که جسم پدرم را در خانه ى ابدیش میگذاشتند مادرم دست کشید روى صورت پدرم و گفت "من باهات خداحافظى نمیکنم چون میدونم اونجا منتظرم هستى" و بعد حلقه اى که چهل سال در انگشت پدرم بود با زنجیر انداخت به گردنش که بعد از هشت سال یک لحظه هم از خودش جدا نکرده است.
مادرم صاحب عشقیست که سهم کمتر کسى میشود ، عشقى که دلتنگى هایش هم زیباست چون سراسر، پُر از خاطرات عاشقانه است.

تولدت مبارک مامان

عکس دوم: پدر و مادرم سال ١٣٥٠

اینستاگرام shaghayegh dehghan/شقایق دهقان